مقدمه:
داستان من و کتاب
در سومین جلسه دوره نویسندگی خلاق استاد کلانتری در بخش چاپ و انتشار به یک ایده برخوردم. ایده بلاگ کردن کتاب. ایده جالبی بود. این که بتوانی به مرور و جلوی چشم همگان کتابی بنویسی، برایم چالش برانگیز و خوشایند آمد. البته تعهدم به انجام تمام تمرینات نیز در شروع کردن این کتاب موثر بود. شاید بدون این تعهد آن را به زمان دیگری میسپردم.
به زودی دنبال ایدهای برای نوشتن کتاب گشتم. خلاقیت، نویسندگی، هدفگذاری، برنامهریزی ایدههایی بودند که در ذهنم جرقه زدند. اما هیچ کدام بر دلم ننشستند.
در میان کانالهای تلگرامی در حال گردش بودم. از این کانال به دیگری میپریدم و از آن به یکی دیگر. ناگهان در کانال رسمی مدرسه نویسندگی شاهین کلانتری به یک نقل قول برخوردم. نقل قولی از یوران هگ. حتا تاکنون نام این نویسنده را نشنیده بودم. اما نقل قولش بسیار به کارم آمد. یوران هگ در کتاب کارگاه نوین نویسندگی مینویسد: “کتابی ننویس که حدس میزنی مردم قصد خواندنش را دارند یا لازم است آن را بخوانند. کتابی بنویس که خودت دوست داری بخوانی.”
همین نقل قول کافی است تا موضوع کتابم را دریابم. میاندیشم چرا در مورد خدا ننویسم؟ خدایی که همیشه خواستم در مورد آن بدانم؛ اما باورها و فرهنگ جامعه مرا از او دور و دورتر کرد. خدایی که بارها به من ثابت کرده است که بخشنده است. اما من دروغهای وحشناک دیگران را باور کردم. خدای مجازات کننده. خدای سوزاننده.
میاندیشم حال که موضوع را دریافتم، برای شروع این کتاب باید چه بنویسم؟ در اندیشههای دور به دنبال جواب میگردم. غافل از این که جواب بهزودی مرا پیدا کرد. با شدتی مهیب، به گونهای که در بیداری از خواب جستم.
در سومین جلسه بازخورد دوره نویسندگی خلاق، مشتاق شنیدن متنهای دوستانم بودم. ناگهان به سرعت جهانم دستخوش تغییر شد. به گونهای که لحظهای عقلم به کل خاموش شد. مثل اینکه پریزش را از برق کشیده باشند. اکنون قلبم بود که فرمان میداد.
آن روز دوشنبه ساعت پنج عصر، در بیست و چهارمین روز از اردیبهشت ماه، در منزل مادرم مهمان بودم. مادر بساط آش بار گذاشته بود. او در حیاط با دخترم حلما مشغول بازی بودند. دیگ بزرگ دوغ در حیاط در حال جوشیدن بود. مشک برقی کوچکشان نیز در حال چرخیدن بود.
در هال درست روبهروی در حیاط نشسته بودم. تلویزیون را که فیلمهای تکراری آی فیلم را نشان میداد، خاموش کردم.
اسکای روم را باز کردم و سلامی گرم برای دوستان حاضر در جلسه بازخورد فرستادم. منتظر شدم. استاد ودیگر دوستان آمدند. و وقتی آقای سعید عرفانی شروع به خواندن یک قطعه ادبی کردند، سراپا گوش شدم. حتا وقتی استاد از آقای عرفانی خواستند تا دوباره جمله بلند ابتداییش را بخواند، کاملن حضور داشتم.
اما ناگهان توجهام به فریاد مادرم جلب شد. «یا امام رضا»
سرم را گوشی کندم. مادرم به طرف پایین حیاط میدوید.
برآشوفتم. با سرعت برخاستم وبه طرف حیاط دودیم. وقتی به حیاط رسیدم، مادرم را دیدم. بدن ظریف و نحیف حلما را در آغوش میفشرد. حلما میگریست. اندوه از چهره مادرم میبارید. «بمیرم مادر»
زمان ایستاده بود. فقط مینگریستم. افکار هجوم میآوردند. منتظر جواب بود. اما کلمهای برای بیان سوالم نداشتم.
مادرم گفت: «عقبکی اومد. تا اومدم بگیرمش افتاد. یچتو دلم گفتم یه وقت عقبکی نره بیفته. تا اومدم کاری کنم افتاد.» نگاهم به سرامیکها دوخته شد. بعد به لبه سکوی حیاط.
به حلما گفت: «چیزی نیست مامان جون. چیزی نیست.»
بعد رو به من گفت: «فکر کنم ترسید. چیزیش که نشده انگار. نگاه کن!»
به خودم آمدم. جلو رفتم. حلما را از بغل مادرم گرفتم و در بغلم مچاله کردم. رو به مادر گفتم: « چیزیش نیست» سر حلما را نواختم. کمی خیالم آسوده شد. با مادرم از حیاط گذشتیم و از هال. به آشپزخانه رفتیم. کتری روی اجاق گاز میغلید. مادرم به دنبال گل گاوزبان گشت. کمی دم کرد. بعد اسفند را کنار اجاق گاز برداشت. اسفند دود کرد. دور سر حلما چرخاند و گفت: «بچم رو چشمش زدن. رفتیم تو کوچه چندتا زن تو کوچه بودن. اینم که بلبل زبون. همشم که میخواهد بره تو کوچه.»
در دلم گفتم چه خوب که من دیگر باوری به چشمان مردم ندارم وفرزندم را به جای چشمان مردم به دستان خداوند سپردم. این آرامش اکنونم را از همین باور دارم. باور این که تنها خداست که میتواند در زندگی من تغییر ایجاد کند.
خوشحال بودم. اولین بار بود که وقتی کسی از چشم زخم میگفت به آن بیتوجهی میکردم. چشمزخم مثل غول تاریکیها پشت سرم بود.
این آرامش داستان بلند دیگری دارد. سالها نتوانستم خدا را بشناسم چون نتوانستند او را درست به من معرفی کنند. با چشم زخم و سحر و… برای خدای قادر و مهربان من شریک قرار دادند واجازه ندادند تا او را همان طور که هست بشناسم.
سال ها با این باور های وحشت آفرین زیستم. خودم را محدود کردم چون از چشم مردم ترسیدم. کارهایی که دوست داشتم انجام ندادم چون از حرف مردم ترسیدم. و حتا خیلی جاها نرفتم چون باز هم از چشم مردم ترسیدم. تا این که یک روز با باورهای محدود کننده خودم روبه رو شدم. و به جهان اطرافم نگاه کردم. به هم ولایتی هایم که خود را در خانه حبس می کنند از خوبی های کارشان به هیچ کس نمی گویند که می ترسیدند چشمشان کنند. هر کس دچار بلایی می شد می گفتند چشمش کرده اند و در خانه دعاخوان ها همیشه باز بود واز این برکت شرک گونه خانه هایشان رونق داشت و دارد.
باور چشم زخم. سپردن خودمان به این تشویش ناآرام خانمان سوز. پس از دوستی یاری خواستم و چون او سرباز زد درهای دیگری به رویم باز شد. یک کتاب. کتابی که هنوز آن را کامل نخواندم اما آن ارامشی که می خواستم را به من داد. خدایم را به من نشان داد. و خطاکاری هایم را.
کتاب هرگز چشم زخم وسحر را باور نکنید نوشته محمد اثنی عشری.
این کتاب با این که حجم زیادی ندارد اما توانست تا حد زیادی زندگی مرا بهتر کند و ایمان مرا به خدایم افزایش دهد.
یادم است نوروز امسال در برنامه ای ویژه عید نوروز مهران رجبی را دعوت کرده بودند. این جمله اش هنوز که هنوز است به خوبی در ذهنم مانده شاید جملات دیگرش را فراموش کرده باشم اما این را به خوبی به یاد دارم. مهران رجبی داستانی از دختر کوچکش را تعریف کرد. “چند شب پیش نیمه شب رفتم سر یخچال تا آب بخورم. با بی خیالی در یخچال را یک ضرب باز کردم وبعد دیدم صدای اخی بلند شد. فوری در یخچال را بستم و دیدم دخترم در حالی که دستش را به پیشانی اش گرفته میگه خوبم. خوبم. ” وبعد اضافه کرد “این کوچولوها رو خدا مراقبشونه وگرنه ما که اصلن مراقب های خوبی نیستیم”
می اندیشم عین حقیقت است. خداوند هر لحظه و هر جا مراقب ماست و ما با دقت و توجه چیزهایی غیر او و شریک قرار دادن برای او کام خود ودیگران و زندگی را بر خود تلخ می کنیم. همون طور که خداوند در ا
آیه 30 سوره شوری در قرآن می فرماید: و هر آسیبی به شما رسد به سبب اعمالی است که مرتکب شده اید. در صورتی که خدا بسیاری از اعمال بد را عفو می کند.
هدف این کتاب:
- خودشناسی
- شناخت باورهای مخرب جامعه در شناخت خداوند
- اصلاح و ترویج باورهای سازنده برای شناخت خداوند
- خداشناسی
- رسیدن به ارامشی پایدار در زندگی
من علاقه بسیاری به نوشتن دارم. بارها به من ثابت شده است که بدون نوشتن نمی توانم زنده بمانم. این علاقه با سرزشت من زاده شده و انکار آن انکار خودم و روحم است. مثل این است که چاقویی بردارم وخود را بکشم. اما بالاخره یک روز این موهبت را پذیرفتم. و حالا قصد دارم در هر جا که می نویسم. تمام تلاشم این باشد تا ان را در مسیر خودشناسی خودسازی خداشناسی و کمک به دیگران به کار گیرم.
جولیا کامرون در ابتدای کتاب راه هنرمند می نویسد: آموختم که خلاقیتم را متوجه تنها خدایی کنم که می توانستم به آن معتقد باشم _خدای خلاقیت_ نیروی حیاتی که دایلان توماس آن را چنین خوانده است: “نیرویی که از طریق سبزینه گل را می رویاند.” آموختم که فقط در مقابل صفحات کاغذ بنشینم و انچه را می شنوم بنویسم.نوشتن بیشتر شبیه به استراق سمع شد و کمتر شبیه اختراع بمبی اتمی تدبیری در کار نبود و دیگر در نظرم خطیر جلوه نمی کرد.
من نیز در فرایند نوشتن این کتاب بیشتر به گوش کردن مشغول خواهم بود. گوش کردن حرف های خدا موقع نوشتن این کتاب وقتی که روبه روی کامپیوترم می نشینم. گوش کردن به حرف های خدا در زندگی روزمره ام. گوش کردن حرف های خدا و مفهومی که در کتاب ها ودوره ها ومقاله ها به من خواهد رساند. گوش کردن به حرف های او وقتی جملاتش را از طریق یک اشنا بازگو می کند. تمام تلاشم این خواهد بود تا آن ها را به بهترین نحو روی کاغذ بیاورم. این قرارداد من با این کتاب خدا و نوشتن است.
در این کتاب قصد دارم تا ابتدا با کمک خودشناسی و باورشناسی را شناسایی و اصلاح کنم. در تلاش خواهم بود تا کتاب را به گونه ای بنویسم که شما حتا با یک بار خواندن کتاب احساس کنید باری از دوشتان برداشته شده و به ارامشی فراتر ازارامش کنونی من برسید. این کتاب به تدریج بر روی سایت @maryambanadkwky.ir منتشر می شود.
خوشحال می شوم نظراتتان در مورد این کتاب را با من به اشتراک بگذارید.
آخرین نظرات: