گرگ ترس، تفنگ اجبار| چطور بر ترس‌هایمان غلبه کنیم

 

یادم است اولین‌بار که فروشندگی را آغازیدم نهایت شرم، ترس و خجالت بودم. زمانی که با مشتری حرف می‌زدم، عرق سردی بر پیشانی‌ام می‌نشست و گونه‌هایم سرخ می‌شد. دستانم عرق می‌کردند و به تته پته می‌افتادم. نمی‌توانستم منظورم را به درستی به دیگران منتقل کنم.

حتا وقتی کودک بودم آن‌قدر ترسو و خجالتی بودم که از روبه‌رو شدن با اقوام به شدت می‌پرهیزیدم. اگر در کوچه یا خیابان، امامزاده و مسجد آشنایی را می‌دیدم، خود را به کوچه علی‌چپ می‌زدم و از او گذر می‌کردم. آن‌قدر این کار را تکرار کردم که دیگران فکر می‌کردند، من مغرور و خودخواه هستم. چه کسی فکر می‌کرد پشت چهره بی‌احساس من، خجالت و شرمی نشسته است که اجازه پیش‌روی نمی‌دهد.
اما اکنون که آن روزهای سخت طی شده‌اند من تغییر کرده‌ام. من موفق شدم بر یکی از ترس‌هایم غلبه کنم و با خوشحالی، صدای بلند و کلامی مصمم در چشم‌های افراد، حتا غریبه‌ها، زل بزنم و احوال‌پرسی کنم. این برای من موفقیت بزرگی به حساب می‌آید. هر چند که برای شما ناچیز به نظر برسد.
در زندگی‌ام از خیلی چیزها هراسیدم. هراسیدم و اقدامی نکردم.
خودم را در دایره‌ی امن خودم پیچیدم و نوشتن را رها کردم. زیرا از بی‌پولی، طرد شدن، قضاوت‌های دیگران می‌ترسیدم. اما از همان روزی که تصمیم گرفتم، آگاهانه زندگی کنم و از دایره امن خودم خارج شوم، زندگی به روی من لبخند زد. اکنون می‌توانم از نوشتن لذت ببرم و متوقف نشوم. در حالی که هیچ کدام از ترس‌هایم تاکنون رخ نداده‌است. از روزی که نوشتن را شروع کردم، رابطه‌ام با همسرم بهتر شد. او مرا با نوشتن و نوشته‌هایم پذیرفت. امکاناتی برایم فراهم شد که حتا در خواب هم نمی‌دیدم. زمان‌هایی ناگهانی برای نوشتن فراهم می‌شود و هدیه‌هایی دیگر از جانب خداوند.
اما باز هم در مسیرم با ترس روبه‌رو شدم. ترسیدم با افراد جدید ارتباط بگیرم. ترسیدم برای تولید محتوا درخواست همکاری بدهم. ابتدای مسیر از انتشار می‌هراسیدم. اما باز موفق شدم بر همه‌ی آن‌ها غلبه کنم.
اگر بخواهم واضح‌تر برایتان شرح بدهم، بد نیست نگاهی به مغزمان بیاندازیم. فکر می‌کنید کار مغز ما چیست؟
کار مغز ما زنده نگه‌داشتن ماست. از همین رو از هرچیزی که ناشناخته باشد می‌ترسد. آن وقت هزاران احتمال بد را پیش‌بینی می‌کند که هیچ کدام اتفاق نمی‌افتد و تنها ما را از مسیرمان دور نگه می‌دارد. پس بدانید و آگاه باشید که همه چیز زیر سر مغزمان است. بر خود خرده نگیرید و با این آگاهی باری دیگر برخیزید.
 ترس‌ها تقریبن همیشه وجود دارند. همیشه در زیر پوستتان منتظرند تا فکری به سرتان بزند و شما را از انجام آن منصرف کنند. البته گاهی هراسیدن باعث می‌شود نقاط ضعف خود را بشناسید و روی آن‌ها کار کنید. این باعث توسعه شما می‌شود. اما ما گاهی از ترس به دام کمال‌گرایی می‌افتیم. آن‌وقت می‌خواهیم همه چیز فوق‌العاده باشد و بعد شروع کنیم. بهترین باشیم و بعد شروع کنیم. اما این به سرانجام نمی‌رسد مگر این که شروع کنید. سعی کنید در هر کاری اگر ۷۰ درصد کار را پیش برید، آن را شروع کنید. مابقی کار را می‌توانید در طول مسیر پیش ببرید.
اکثر ما به خاطر ترس‌هایمان از کار مورد علاقه‌مان دست می‌کشیم. آن‌وقت خودمان را به کاری می‌چسبانیم که مطمئن است. آب باریکه را در اختیارمان می‌گذارد و هیچ‌گونه ریسکی ندارد. اما یک عده هم از آن‌ور بام می‌افتند. آن‌ها خودشان را بدون آگاهی و برنامه ریزی وسط ریسک‌هایی پرت می‌کنند که منجر به ورشکستگیشان  می‌شود. بعد ما می‌آییم و همین افراد را درس عبرت می‌کنیم. فلانی را ببین. ریسک کرد و زندگی‌اش را باخت. باید به همین آب باریکه قانع باشیم و خود را به دردسر نیاندازیم. غافل از این‌که شاید باورها، عدم آگاهی، عدم برنامه‌ریزی و … باعث این مصیبت شده‌است. نه ریسک کردن و آزمودن کاری تازه‌.
اگر به افراد موفق جهان نگاه کنیم، می‌بینیم که این افراد پا روی ترس‌هایشان گذاشتند و از دایره‌ی امنشان خارج شدند. اکنون می‌توانیم بعد از سال‌ها سرمایه‌گذاری روی خودشان و کارشان، نتایج بزرگشان را ببینیم. ما فکر می‌کنیم آن‌ها یک شبه به این همه موفقیت رسیدند. اما نمی‌بینیم که اپل از یک گاراژ کوچک شروع کرد. کوکا کولا در چند سال اول فقط چند شیشه فروخت.
نمی بینیم که ایلان ماسک در صنعت خوردرو سازی چطور عاشقانه کار می‌کند و حتا در محل کارش می‌خوابد تا بتواند خدماتش را به بهترین صورت ارائه کند.
به نظرم باید برای شروع ترس‌هایمان را بشناسیم. چه چیزهایی است که من را عقب نگه داشته و اجازه نمی‌دهد پیش بروم؟ چه چیزهایی هست که با تمام وجودم می‌خواهم انجام دهم، ولی‌ می‌ترسم شکست بخورم؟ می‌ترسم از پسش برنیایم. می‌ترسم مفلس شوم. درمانده و بیکار و بی‌پول شوم.
 همه ما این ترس‌ها را داریم. اما بیایید ببنیم چطور می‌توانیم با یک قدم خیلی‌خیلی کوچک در جهت آگاهی، یکی‌یکی آن‌ها را کنار بزنیم و به سمت علاقه و خواسته‌هایمان حرکت کنیم.
این قدم کوچک می‌تواند مطالعه یک کتاب، شرکت در یک دوره، یا حتا کمی مهربان‌تر بودن با خود باشد.
داستان دو گرگ را شنیده‌اید؟
سرخپوستي پير به نوه خود گفت: «فرزندم، درون ما بين دو گرگ، کارزاري برپاست. يکي از گرگ ها شيطان به تمام معنا، عصباني، دروغگو، حسود، حريص و پست، و گرگ ديگري آرام، خوشحال، اميدوار، فروتن و راستگو.» پسر کمي فکر کرد و پرسيد: «پدر بزرگ کدام يک پيروز است؟» پدر بزرگ بي‌درنگ گفت: «هماني که تو به آن غذا مي‌دهي.»
اما بیاید این داستان در مورد ترس‌هایتان تعریف کنیم.
درون همه ما، بین دو گرگ مدام کارزاری برپاست. یکی از آن گرگ‌ها خواسته‌ها و علایق ماست، گرگ دیگر ترس‌هایمان است. گرگی برنده است که شما به آن آب و غذا می‌دهید. حالا شما بگویید به کدام گرگ آب و غذا می‌دهید؟ ترس‌ها یا خواسته‌ها و علایقتان؟
دیشب فیلم باشگاه مشت‌زنی را می‌دیدم. یک تکه از فیلم مرا بدجور تکان داد. یکی از شخصیت‌های داستان به نام تایلر، مرد مغازه‌داری را به زور تفنگ از مغازه‌اش بیرون کشید. بعد در حالی که کیفش را بررسی می‌کرد و به همه چیز زندگی‌اش پی می‌برد گفت: «دوست داشتی چه‌کاره بشی؟»
مرد گیج شده بود. ترسیده بود و به مغزش خون نمی‌رسید. اشک می‌ریخت و التماس می‌کرد او را نکشد. تایمر ماشه را کشید و گفت: «سوال اینه ریموند می‌خواستی چه‌کاره بشی؟»
مرد هنوز زار می‌زد.
دوست تایلر وحشت زده گفت: «دِ یالا بگو!»
مرد بالاخره به مغزش فشار آورد و گفت: «دوست داشتم دامپزشک بشم.»
تایلر گفت.
_حیوونا…
_ آره… حیوونا…
_برای این‌که دامپزشک بشی باید خیلی درس بخونی؟
_ آره باید خیلی درس بخونم.
_  خوب ریموند به من بگو ترجیح میدید درس بخونی یا همین‌جا جلوی مغازه خواربارفروشی بمیری؟
_ درس می‌خونم.
تایلر تفنگ را کنار گذاشت و گواهی‌نامه مرد را از کیفش برداشت.
_ گواهینامه‌ات رو برمی‌دارم. می‌دونم کجا زندگی می‌کنی. اگه تا شیش ماه دیگه نری دنبال دامپزشک شدن می‌کشمت. حالا برو خونه.
تایلر کیف مرد را به او داد و او زد به چاک.
وقتی دوستش از او دلیل کارش را پرسید گفت:
_فردا قشنگترین روز ریمونده. فردا خوشمزه‌ترین صبحانه‌ای رو می‌خوره که من و تو تا الان نخوردیم.
حالا سوال اینه. آیا باید هفت تیر روی سرمان باشد تا به علاقه‌مندان بپردازیم؟ آیا مردن با شغل اکنونتان را ترجیح می‌دهید یا زندگی با علاقه‌ و خواسته‌هایتان با وجود تمام ترس‌ها و موانع؟!
به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط