تقلا کردن یا تلاش هوشمندانه| اهمیت تفریح و اقدامات خردِ مستمر

بعد از دو تجربه برگزاری دوره‌های راه هنرمند با دوستانی مشتاق و باذوق در اینستاگرام، با دوست نویسنده‌ای آشنا شدم. نویسنده‌ای بود که از هر انگشتش هنری می‌بارید. در طراحی سایت، نرم‌افزار، حوزه خلاقیت کودک، نویسندگی و… مهارت داشت. اما گلایه داشت که با این‌همه نتوانسته تاکنون به درآمدی برسد. با خودم گفتم مگر می‌شود، این همه توانایی و عدم درآمد؟ احساس کردم چیزی در باورهای اوست که اجازه نمی‌دهد درآمدی حاصل شود. از او دعوت کردم تا در دوره‌ی صفر تا صد درآمد از اینستاگرام من شرکت کند. دوره‌ای که به رایگان برای چند تن از بانوان سرزمینم برگزار کردم. به زودی در همان جلسات ابتدایی حدسم درست از آب درآمد. او باور غلطی داشت که باعث شده بود، او خودش را محدود کند. اما  با اجرا کردن آموزش‌ها توانست باورهای اشتباهش را کنار بزند و روی ریل بیفتد. با انجام متعهدانه تمرینات پیجش را راه اندازی کرد و حتا اولین درآمد خودش را در مدت کوتاهی به دست آورد.

کمی بعد وقتی دوره سوم راه هنرمند را برگزار می‌کردم، از او دعوت کردم تا به جمع ما بپیوندد. اوضاع کشور قاراشمیش بود. اینستاگرام فیلتر شده بود. به خاطر اختلالات اینترنت دسترسی‌ام به تمام دوستان راه هنرمند قطع شده بود. یک ماهی از این واقعه می‌گذشت. خوشبختانه شماره همه آن‌ها را داشتم. با او و تک‌تک دوستانم تماس گرفتم و مژده برگزاری مجدد دوره راه هنرمند را دادم. دوستانم بسیار ناامید و دلمرده بودند. بت تک‌تکشان هم‌دردی کردم و به آن‌ها روحیه دادم که دوباره برخیزند و شروع کنند. با هم یا علی گفتیم و برخیزیدیم. دوره به خوبی پیش می‌رفت. اما دوست نویسنده‌ام را کمتر در جلسات آنلاین می‌دیدم. تا این که در جلسه پنجم جلسات آنلاین در گوگل میت حضور پیدا کرد. حدود 50 دقیقه از زمان جلسه گذشته بود و دیگر به قول دوستان، داشتیم برق‌ها را خاموش می‌کردیم تا برویم. ناگهان دیدم او درخواست ورود به جلسه را داد. با اشتیاق پذیرفتم. وقتی وارد جلسه شد با هم گپ‌وگفتی کردیم و از اوضاع و احوالش پرسیدم.
_ خب عزیزم تعریف کن. چه خبرا؟ با تمرین‌ها چه می‌کنی؟
_ استاد من این روزها خیلی سرم شلوغه. از صبح تا عصر میرم دانشگاه. بعد میام خونه با دوستام روی پروژه‌ی سایتمون کار می‌کنیم. بعدم تا حدود ساعت‌های سه به سوالای دانشجوهای نویسندگی‌ام جواب می‌دهم. تا هفت می‌خوابم. بعدم که دوباره باید برم دانشگاه. تو سرویس فقط می‌رسم وویساتون گوش بدم. تمرین‌ها نرسیدم انجام بدم.
آژیری در سرم هوهوکشان روشن شد. با طمأنینه گفتم:
_ عزیزم این که سخت داری تلاش می‌کنی خیلی عالیه. دمت گرم. به واقع دختری که مثل تو تلاش کنه کم پیدا میشه. اما برای خودتم یه زمانی کنار بزار.
_ استاد این‌ها همش برای خودمه. به خاطر آرزوهام.
_ درسته عزیزم. اما تو به استراحت و تفریح هم احتیاج داری.
_ همش به خاطر همینه دیگه استاد. بالاخره عمر خیلی کوتاهه. منم آرزوهای زیادی دارم.
_ می دونم عزیزم همه ما آرزوهایی داریم. اما همه ما به خواب استراحت و تفریح نیاز داریم.
_ نه استاد اون روزی که به آرزوها و هدف‌هام برسم، اون روز استراحت می کنم.
خلاصه آن روز هر چه کردم، نتوانستم مجابش کنم. فردای آن روز به من پیام داد. برای تبلیغ کارش در گروه. با کمال میل پذیرفتم. دوباره وویس برایش فرستادم.
_ عزیزم می‌دونم داری سخت تلاش می‌کنی. از این که ثمره کارت رو می‌بینم خیلی خوشحالم. بهت افتخار می‌کنم. اما به نظرم کمتر به خودت فشار بیار. ما با تفریح و استراحت شارژ می شیم. اگر انقدر به خودت فشار بیاری، بالاخره یه جایی کم میاری و دیگه نمی‌تونی به این راحتی‌ها بلند بشی. خودم تجربه کردم که می‌گم.
تایپ کرد.
_ چشم استاد.
بعد از آن روز نه در جلسات آنلاین و نه در گروه پیدایش نشد. چند باری هم با او تماس گرفتم، اما پاسخ‌گو نبود. حدود دو ماه بعدش بهش پیام دادم. تا احوالی از او بگیرم.
_ کجایی تو دختر. نیستی تو جلسات و گروه.
_ هیچ استاد افسردگی کاری گرفتم و توی استراحتم.
همان‌جا با خود گفتم «چرا نتوانستم قانعش کنم که این کار را نکند.»
یکی از استادهایم مثال خوبی می‌زد. می‌گفت یک روز، یک گنجشک از یک گوشه پنجره که شکسته بود، اومد داخل کلاس. وقتی ما را دید ترسید. هی تقلا می‌کرد و خودش را به درودیوار می‌کوبید. نه اجازه می‌داد ما بهش کمک کنیم و نه خودش کاری از پیش می‌برد. تا این‌که اینقدر خودش را به شیشه کوبید که خسته شد و گوشه‌ای نشست. آن وقت ما توانستیم به او کمک کنیم. پنجره را باز کردیم و او پرواز کرد و رفت.
گاهی مشکل ما همین‌ است که خیلی تقلا می‌کنیم. هی خودمان را به شیشه می‌کوبیم. می‌گوییم من آرزوهام رو می‌خواهم. من باید فلان کار را بکنم. کارهای عقب افتاده زیادی دارم. بعد با نادیده گرفتن خودمان، شروع به تقلا می‌کنیم . مدام خودمان را به شیشه می‌کوبیم و هربار بیشتر آرامش و تکه‌هایی از خودمان را از دست می‌دهیم. زندگی کردن در بدو بدو‌های روزگار، استرس‌ها و نادیده گرفتن خودمان خیلی وقت‌ها کاری از پیش نمی‌برد. به جای تقلا، تلاش‌های هوشمندانه و خردِ مستمر را در پیش بگیریم. بگذارید یک داستان دیگر برایتان بگویم.
داستان کدو و درخت را شنیده‌اید؟
 یک درخت تنومند در یک مزرعه، کنار جوی آب رشد کرده بود. کشاورز در مزرعه کدو می‌کارد. کدو وقتی سر از تخم بیرون می‌آورد، نگاهی به قد بلند و هیکل تنومند درخت می‌اندازد و می‌گوید
_ اوهوکی. تو چطوری این قدر بلند شدی؟  منم می‌خوام مثل تو بشم.
درخت جوابی نمی‌دهد. فقط نگاهش می‌کند و لبخندی می‌زند.
روزها می‌گذرد. کدو روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شود. بوته‌‌اش را می‌گسترد.
دوباره به درخت می‌گوید:
_اوهوی. تو این همه سال اینجایی هنوز همین قدر رشدی کردی. ببین من تو این مدت کم چقدر رشد کردم. یکم دیگه از توهم بزرگ‌تر می‌شم. تو خیلی بی‌عرضه‌ای.
درخت باز هم به کدو لبخند می‌زند و سکوت می‌کند.
روزی دیگر کدو دوباره می‌گوید:
_ ببین من چقدر رشد کردم. از تو هم بزرگ‌تر شدم. تو چقدر بی عرضه‌ای که این همه سال همین قدر رشد کردی.
درخت باز هم با آرامشی جاری سکوت می‌کند. تا این‌که پاییز از راه می‌رسد. هوا روبه سردی می‌رود. کدو سردش می‌شود. در مقابل این هوا نمی‌تواند مقاومت کند. برگ هایش رو به زردی می‌رود و کم‌کم ساقه‌هایش از او جدا می‌شوند. تاج پادشاهی کدو بر زمین می‌افتد. بالاخره یک روز طوفانی، کدو نزار رو‌به سمت درخت می‌کند و به او می‌گوید:
_ من نمی‌خوام بمیرم. کمکم کن. کمکم کن الان باد مرا با خود می‌برد.
درخت باری دیگر فقط به او می‌نگرد. طوفان می‌وزد و کدو را از خاک بیرون می‌کشد و با خود می‌برد. فریاد هوارهای کدو در باد می‌پیچد. شاخه‌های درخت در باد تکان تکان می‌خورند.
حالا شما بگویید. انتخاب شما چیست؟ دوست دارید درخت باشید یا کدو؟!
به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط